یه خاطره
چند شب پیشتر مادر جون و باباجون از کربلا اومدن و ما رفتیم اونجا پیشوازشون شما که خیلی بهت خوش گذشت. دیگه توی سوغاتی ها داشتی گم می شدی ،چون به ما هم خوش گذشت فرداش هم موندیم که مصادف بود با سالگرد عقد مامان و بابا . مادر جون به این مناسبت و هم قضای تولد بابا که تو محرم بود و شب اول ربیع و . . . یه کیک خوشگل گرفت. ولی نمی دونم چرا به ادیسون برخورد و برقا رفت حالا تو این تاریکی شما مدام می رفتی اینور و اون ور ما هم دنبالت تو تاریکی می خوردیم به هم . بعد که روشنایی ها و شمع روشن شدن شما هی می گفتی داغه بعد هم شمع ها رو فوت می کردی القصه برای خودت خوشحال بودی و پدر جون هی شمع روشن می کرد و تو فوت می کردی و خوشحال می شدی بالاخره اخر ش...